اما گاهی هست که جا می مانید در حالی که غروب شده و شما یک روز پر مشغله ی خسته کننده داشته اید و می خواستید زودتر به یک تخت نرم و راحت برسید.نا ندارید بایستید.گوشه ی کوپه ی قطار مترو چمباتمه زده اید و با ذوق کتاب تازه ای را که خریده اید،می خوانید.
ایستگاه بعدی حسن آباد.
حتی نیم خیز شدن با آن همه خستگی هم نمی تواند لبخند رضایت بخشی که محو، روی لبانت نشسته پاک کند.قطار از ایستگاه که حرکت می کند و وارد دالان تاریکش می شود،تصویر کم جانی روی شیشه می افتد که مغرور و از خود راضیست.می نشینی و دیگر برایت مهم نیست ایستگاه بعدی کجاست.دوست داری همین طور تا ابد برود تا تو کتاب دوست داشتنی ات را تمام کنی.سرت را دوباره توی کتاب می کنی و حتی حس خوب حسادت دیگرانی که دوست داشتند جای تو جا بمانند را هم از یاد می بری و ...
بعدا نوشت:تک و توک تیک تاک هایی هست که تک تک تکاپوهای تهی تنهایی را تیکه تیکه کنار هم بچیند و تو که نگاه کنی ترکه نشود بر تنی که از تاک تر هم، ترکه ای تر است.