خوش باش
خیام اگر ز باده مستی خوش باش
با ماهرخی اگر نشستی خوش باش
چون عاقبت کار جهان نیستی است
انگار که نیستی چو هستی خوش باش
خیام
خوش باش
خیام اگر ز باده مستی خوش باش
با ماهرخی اگر نشستی خوش باش
چون عاقبت کار جهان نیستی است
انگار که نیستی چو هستی خوش باش
خیام
به خوابی هزار ساله نیازمندم
تا فرسودگی گردن و ساق ها را از یاد ببرم
و عادت حمل درای کهنه ی دل را
از خاطر چشمها و پاها پاک کنم
دیگر هیچ خدایی
از پهنه مرا به گردنه نخواهد رساند
و آسمان غبارآلود این دشت را
طراوت هیچ برفی تازه نخواهد کرد
پیشانی ار ز داغ گناهی سیه شود،بهتر ز داغ مهر نماز از سر ریا.
گریزانم از این مردم كه با من
به ظاهر همدم و یكرنگ هستند
ولی در باطن از فرط حقارت
به دامانم دو صد پیرایه بستند
از این مردم كه تا شعرم شنیدند
برویم چون گلی خوشبو شكفتند
ولی آن دم كه در خلوت نشستند
مرا دیوانه ای بدنام گفتند
دل من ای دل دیوانه من
كه می سوزی از این بیگانگی ها
مكن دیگر ز دست غیر فریاد
خدا را بس كن این دیوانگی ها
فروغ فرخزاد
بع ،بع
كشتارگاه تهران ،فرهنگسرا شد
گوسفندان ،شاعر
وسلاخ هاي باز نشسته ،منتقد
اين روزها حالم زياد خوب نيست
نمي خواهم براي مجلات تهران شعر بفرستم
همه جا بوي گوسفند مي دهد
حتي اتاق كارم
راستي
((شهرستاني كه مشاهير ندارد قبرستان است))
اين را پشت كاميوني نوشته بود
ـــكه گوسفند مي برد
اگر تشویقی در راه است یا صحنه اکشن تمام سطرها به اکبر اکسیر بر می گردد
من فقط دکمه ها را فشار دام و بس!
آمدي جانم به قربانت ولـــي حـــالا چرا
بــيوفا حـــالا كه من افتادهام از پا چرا
نوشدارويي و بعد از مرگ سهراب آمدي
عمر ما را مهلت امروز و فرداي تو نيست
مـن كه يك امروز مهمان توأم، فردا چرا
نازنينا ما به ناز تو جـــواني دادهايـــم
ديــگر اكنون با جوانان ناز كن با ما چرا
وه كه با اين عمرهاي كوته بياعتبـــار
اينهمه غافل شدن از چون من شيدا چرا
شور فرهادم به پرسش سر به زير افكنده بود
اي لــــب شيرين جواب تلخ سر بالا چرا
اي شب هجران كه يك دم در تو چشم من نخفت
ايــن قدر با بخت خوابآلود من، لالا چرا
آسمان چون جمع مشتاقان پريشان ميكند
درشگـــفتم من نميپــاشد زهم دنيا چرا
در خزان هجر گل اي بلبل طبع حزين
خامشي شرط وفــاداري بـود، غوغا چرا
شهريارا بيحبيب خود نميكردي سفر
اين سفر راه قيــــامت ميروي، تنها چرا
آه اگر آزادی سرودی می خواند
کوچک
همچون گلوگاه پرنده ای
هیچ کجا دیواری فرو ریخته برجای نمی ماند
سالیان بسیاری نمی بایست
دریافتی را
که هر ویرانه نشان از غیاب انسانی است ...
شاملو
اما گاهی هست که جا می مانید در حالی که غروب شده و شما یک روز پر مشغله ی خسته کننده داشته اید و می خواستید زودتر به یک تخت نرم و راحت برسید.نا ندارید بایستید.گوشه ی کوپه ی قطار مترو چمباتمه زده اید و با ذوق کتاب تازه ای را که خریده اید،می خوانید.
ایستگاه بعدی حسن آباد.
حتی نیم خیز شدن با آن همه خستگی هم نمی تواند لبخند رضایت بخشی که محو، روی لبانت نشسته پاک کند.قطار از ایستگاه که حرکت می کند و وارد دالان تاریکش می شود،تصویر کم جانی روی شیشه می افتد که مغرور و از خود راضیست.می نشینی و دیگر برایت مهم نیست ایستگاه بعدی کجاست.دوست داری همین طور تا ابد برود تا تو کتاب دوست داشتنی ات را تمام کنی.سرت را دوباره توی کتاب می کنی و حتی حس خوب حسادت دیگرانی که دوست داشتند جای تو جا بمانند را هم از یاد می بری و ...
بعدا نوشت:تک و توک تیک تاک هایی هست که تک تک تکاپوهای تهی تنهایی را تیکه تیکه کنار هم بچیند و تو که نگاه کنی ترکه نشود بر تنی که از تاک تر هم، ترکه ای تر است.